Tuesday, February 16, 2010

یار بی وفا



به تو نامه نوشتم...نوشتم از نبودنت دلتنگم...نوشتم تنهام...حتی از خواهرم گفتم...هیچ از تو تا دیروز دلگیر نبودم...اما گفتی خیلی کوتاه که همین چند ماهی که مانده است می خواهی تنها باشی..گفتی مزاحمت نشوم...گفتی می خواهی تنها باشی...گفتی دیگر میل هایت را چک نمی کنی...گفتی مزاحم تو و خانواده ات نشوم...و من بودم که از دیروز بغض کزده ام...مهم نیست...مهم نیست که نیستی...اما نمی دانم..نمی دانم عزیز من...همه ی زندگی من...چرا این قدر زود دل کندی....چرا ؟ فکر می کنم ...مغزم کم کم منفجر می شود...به این فکر می کنم از روزی که فهمیده ایم مریضی...از روزی که گقتی سرطان داری ...دیگر مرا دوست نداری...این هم مهم نیست...راضیم به اینکه سالم باشی اما همیشه از من متنفز باشی...راضیم به خدا قسم!برایت دعا می کنم...از امشب چهل یاسین می خوانم...به نیت سلامتی تو...به نیت اینکه اگر قرار باشد کسی بمیرد ،من باشم...می دانی و می دانم که تحملش برای تو ساده تر است...بی وفا بودی و من نمی خواستم باور کنم
برای سلامتی ات دعا می کنم یار ِبی وفای من

می دانی حس می کنم ...حس می کنم که می بینم تو را...شاید در حاشیه ی یک خیابان...درآینده ای دور




1 comment: